اسطوره ضحاک، فریدون و کاوه در روابط عاطفی

اسطوره ضحاک و فریدون و کاوه در روابط عاطفی
سلام، علیرضا سخنوران هستم، رفتارشناس و مدرس ارتباطات.
توی این فایل صوتی میخواهیم راجع به یک سری رابطههای عاطفی صحبت کنیم که یک مقداری عجیب و غریب هستند.
با توجه به اسطوره شناسی ایرانی، این رابطهها رو بهش میگیم رابطه ضحاک و فریدون.
اول از همه بگذارید داستان ضحاک رو براتون تعریف کنم.
جمشید پادشاه ایرانی یک مقداری ذهنش دچار مشکل شده بود، به مردم ستم میکرد.
مردم تصمیم گرفتند که یک کاری انجام بدهند.
رفتن پیش مقداس که پادشاه یک جای دیگری بود و گفتند تو که عدل و داد داری،
تو که اینقدر میفهمی بیا و پادشاه ما بشو.
مقداس گفت من که دیگه بنیه این کار رو ندارم، اما پسری دارم پاکزاد به نام ضحاک
که اون میتونه پادشاه شما بشه.
جنگ ضحاک و جمشید
ضحاک اومد با جمشید یک جنگی رو انجام داد، جمشید رو به دو نیم تقسیم کرد و خودش پادشاه شد.
او پادشاه بسیار خوبی بود، عدل و داد رو برقرار کرده بود و تعاریف بسیار مثبتی از خودش داشت.
یکروز شیطان به درگاه ضحاک اومد و گفت، تو میتونی پادشاه جهان بشی.
او گفت چگونه؟
شیطان گفت اگر پدرت رو از بین ببری، پادشاهی اون کشور رو هم بدست میاری و میشی پادشاه جهان.
ضحاک گفت من نمیتونم پدرم رو از بین ببرم و شیطان گفت نه! باید این کار رو بکنی.
بالاخره به هر طریقی که بود بهعنوان یک پیر دانا به ضحاک اینرو القا کرد که باید پدرش رو بکشه.
خود شیطان نقشه رو چید.
مقداس یک باغی داشت که باغ خوبی بود و صبحها میرفت اونجا قدم میزد.
یک چاله کند، روی چاله رو پوشاند!
مقداس زمانی که داشت قدم میزد، داخل چاله افتاد و همونجا مرد!
ضحاک شد پادشاه دنیا!
اولین چیزی که باعث شد ضحاک به خودش غره بشه توی این اتفاق این بود که
یک هو یک حیطه بزرگی از یک پادشاهی رو بدست آورد، نه فقط ایران.
بعد از مدتها شیطان به شکل یک آشپز وارد درگاه ضحاک شد.
غذاهای خوشمزه درست میکرد، یک سری خورشتهای خیلی خوب درست میکرد.
ضحاک هم خیلی علاقه به شکمش داشت و کمکم به دستپخت ابلیس علاقهمند شد و گفت
تو انقدر دستپختت خوبه که همین الان چیزی از من بخواهی من قبول میکنم.
ابلیس گفت خب من هیچی نمیخواهم فقط میخواهم بوسهای بر سرشانههای تو بزنم.
بوسهای بر سرشانههای ضحاک زد و همانجا غیب شد.
چند روز ضحاک درد میکشید، ذهنش مشغول شده بود.
بعد از چند روز دو تا مار از سرشونهی ضحاک رویید. دو تا مار از سرشانههای ضحاک بیرون آمد.
مارها زمانی که گرسنه میشدند، ضحاک درد میکشید و حالش بد میشد.
شیطان به شکل طبیب وارد درگاه شد!
شیطان گفت دوای درد تو ایناست که هرروز یک مغز انسان به این مار و یک مغز انسان به آن مار بدهی.
از اونجا بهبعد هر روز دو جوان میاوردن داخل کاخ، میکشتند و مغزشون رو میدادن که مارها بخورند.
کمی درد ضحاک التیام پیدا میکرد.
پدر فریدون هم جزء اون جوانها بود که در جوانی توسط ضحاک کشته شد.
بعد از مدتی ضحاک خوابی دید که یک شخصی بهنام فریدون میاد و همه چیز رو به هم میریزه.
ضحاک دستور داد هر کسی که اسمش فریدون هست را ازبین ببرند.
مادر فریدون حسب یکسری از اتفاقات فریدون رو به یک بیشهای برد،
گاوی بهنام برمایه را پیدا کرد که به فریدون غذا بدهد و آن را بزرگ کند.
ضحاک مطلع شد و به آن مرززار رفت و بعد از یکمدت مادر فریدون،
فریدون را به کوه البرز برد و به یک پیری سپرد.
فریدون تصمیم به انتقام گرفت
بعد از مدتها فریدون بزرگ شد و پیش مادرش اومد و فهمید اسم و رسمش چی هست.
فهمید که پدرش رو ضحاک کشته.
پس بنابراین خواست که به خون خواهی پدرش بره و ضحاک رو از بین ببره.
اما مادر فریدون بهش گفت نه، ضحاک قدرتمند هست و الان توانش رو نداری!
فریدون مدام خشمگین میشد و با خودش درگیر بود که کی برم ضحاک رو از بین ببرم!
فریدون داشت کار خودش رو میکرد، تو این حین ضحاک این رو حس کرد که نزدیک هست
تا فریدون نامی بیاد و همه چیز رو بهم بریزد.
از این رو همه آدمها و بزرگان دور و برش رو جمع کرد و گفت یک طوماری بنویسید و رضایت دهید
که من آدم خوبی هستم، که وقتی اون فریدون نام اومد من این طومار رو به او نشان دهم.
آزاد شدن پسر کاوه آهنگر از اسارت ضحاک
موقعی که این لوح نوشته شد کاوه که یک آهنگری بود و تمام پسرانش رو ضحاک از بین برده بود
و الان هم یکی از پسرانش اسیر او بود، وارد کاخ شد.
گفت تو همه پسران من را از بین بردی، الان یک پسر دارم و آن هم نزد تو اسیر است.
ضحاک دستور داد آن پسرش را آزاد کنند.
پسرش را آزاد کردند و در ازاش گفت که پای این لوح را امضا کن که من آدم خوبی هستم.
کاوه لوح را پاره کرد و از کاخ خارج شد.
همه بزرگان گفتند کاوه که این کار رو کرد، ضحاک تو چرا با آهنگر درگیر نشدی و اون رو نکشتی؟
ضحاک گفت دقیقاً زمانی که میخواستم این کار رو بکنم احساس کردم بین ما کوهی از آهن است و
من اصلاً نمیتونم برم سمت این آدم!
قیام فریدون و یارانش
کاوه از کاخ بیرون اومد و داستان فریدون رو میدونست، رفت اون درفش کاویانی رو درست کرد.
اون پوستینی که میپوشید موقع آهنگری کردن، اون پیشبندی که میانداخت رو به سر یک نیزه زد و
آن رو تبدیل کرد به یک پرچم انقلابی.
آدمها رو دور خودش جمع کرد و رفتن پیش فریدون و گفتند ما یاران تو هستیم و
الان موقعش هست که قیام کنی!
یک دلگرمی به فریدون دادند و فریدون قیام کرد.
رفت توی کاخ ضحاک و با گرزی به سر ضحاک زد و ضحاک رو ورداشتو برد بیرون.
میخواست اون رو بکشه که ندایی اومد که آقا نکشش!
ضحاک رو ورداشت برد به کوه دماوند، باز هم اونجا یک ندایی شنید که ضحاک رو نکش.
فریدون ضحاک رو به بند کشید با 9 تا میخ، که حالا راجعبه این 9 تا با هم کار داریم.
ضحاک زنده موند، فریدون دوباره به شهر برگشت و پادشاه شد.
انتهای داستان ضحاک و فریدون و کاوه!
تا اینجا داستان فریدون و ضحاک و کاوه تموم میشه تقریباً!
اما شاید فردوسی این رو مد نظر قرار نداده، که هر از گاهی فریدون میرفته و به ضحاک سر میزده و
بعد از یه مدت دیگه کاوهای در کار نبود.
کاوه هیچ موقع سپه سالار ارتش فریدون نشد، کاوه هیچ وقت به سمت معاون نزدیک فریدون هم در نیومد،
حالا شاید با هم دوستیای داشتند، شاید رابطه خیلی صمیمی هم با هم داشتند،
اما من فکر میکنم فریدون بعضی اوقات میرفت به ضحاک سر میزد.
حالا این داستان رو گفتم که یک قسم از رابطه عاطفی رو براتون باز کنم.
روابط عاطفی و رفتارهای اسطورهای
گاهی اوقات ما وارد رابطه میشیم، همه چیز خوب و اسطورهای هستش.
تعاریف خیلیخوبی از خودمون داریم، طرف مقابلمون هم فکر میکنه ما آدم خیلی جالبی هستیم!
بعد از یکمدت شیطان میاد به ما میگه که میتونی مالک کل این آدم بشی.
همه رفتارهاش رو کنترل کنی، تحت فشار قرارش بدی.
بیشتر از همین رابطه عاطفی جلو برو، کلزندگی اون رو تسخیر کن.
این اتفاق میافته بعد از یکمدت میاد راجعبه خورد و خوراک،
چراکه طرفمقابل داره به ما سرویسهای خوبی میده.
نگران رابطه هستش که این رابطه به هم نخوره و در ازای اون میخواهد که سرشانههای ما رو ببوسه.
از اونجاست که دو مار سرشانههای ما درمیآید و ما اذیت شدنمون شروع میشه.
همین باعث میشه که یکسری رفتارهای عصبی هم داشته باشیم، گاهی اوقات بیش ازحد از طرف مقابلمون انتظار داریم.
یکلحظه تلفنش رو جواب نمیده بههم میریزیم. دوست داریم همش مدرک و سند ازش داشته باشیم.
کنترل بیش از اندازه و زجرهایش در روابط عاطفی
همه جا آمار طرفمون رو داشته باشیم بهمحض اینکه این مارها گرسنهشون میشه حال ما بد میشه.
بهمحض اینکه خبری از طرف مقابل نداریم، بهمحض اینکه فکر میکنیم داره یکسری کارهایی رو انجام میده
که تحتکنترل ما نیست، سریعاً با یک ضربشستی با یک تحقیری، مغزی میخواهیم که به این مارها بدیم تا آروم بشن.
اما خب این مارها سیر بشو نیستند، ما تبدیل به ضحاک میشیم و طرف مقابلمون رو زجر میدیم.
یکی از نقشهایی که تو این رابطه وجود دارد ضحاک هست.
بعد از یکمدت طرف مقابل ما حس فریدون میگیره، پدرش رو کشتیم حالش خیلی بده و از ما کینه داره.
یک مدت خیلی زیادی سرویس داده، حتی زمانهایی که نمیدونسته.
چراکه فریدون زمانی که پدرش بهدست ضحاک کشته شد، اصلاً در جریان نبود، خیلی بچه بود.
فکر میکرد این اتفاق جزء روالزندگی هست.
فکر میکرد جزء روال رابطه عاطفی هست که اینهمه بخواهد سرویس بده.
خشم فریدون!
اما بعد از یک مدت فریدون متوجه میشه که نه! کلاه سرش رفته و ضحاک آدم درستی نیست،
عصبی میشه، میخواهد یک اقدامی انجام بده. خشم فریدون!
تا جاییکه بتونه شروع میکنه به بیمحلی کردن، فریدون میره تو خفا منتظر میمونه
تا سپاهش جمع بشن.
بیمحلی میکنه شروع میکنه نکات منفی طرف مقابل رو یادداشت و ثبت کردن،
یک روزی اینها به کار میان.
ضحاک تو رابطه داره ظلم میکنه!
فریدون یادداشت میکنه، خب اینهم این کار رو کردی اینهم این کار رو کردی.
تو این اثنی یک کاوهای هم وارد میشه. یک آدمی که مصلح به نظر میاد.
یک آدمی که به نظر سالم هست. عمدتاً یک آدمی از جنس مخالف ماست.
میاد میگه چی شد؟ به فریدون میگه. میگه چرا حالت بد هست؟ داره اذیتت میکنه؟
نصیحتهای کاوه!
ببین اینکارها و اینکارها و اینکارها رو باید بکنی!
ابتدای امر شبیه به مادر فریدون هست. میگه تا زمانیکه قوی نشدی کاری نکن،
بالاخره رابطه هست دیگه، رابطه عاطفی هست لازم نیست کاری بکنی.
بعد از یکمدتی شروع میکنه راهحل ارائه دادن. برات سپاه جمع میکنه.
انقدری تو رو آنتریک میکنه که به ضحاکی که تو رابطه باهاش هستی حمله کنی.
این کاوه یک نفر سومی هست که میاد که حال ما رو خوب کنه، اگر فریدون باشیم!
همزمان با ضحاک هم یک دشمنیای داره، چرا که پسرانش رو کشته.
درواقع اون شخصی که به چشم یک مصلح وارد رابطه ما میشه،
اگر ما فریدون باشیم، به ما علاقهمند شده و دوست داره ضحاک رو از میدان خارج کنه.
کاوه هم چون پسرانش توسط ضحاک مردن، از ضحاک دل خوشی نداره.
هیچموقع اینجوری نیست که بیاد بهنفع ضحاک کار کنه اگر بخواهد با فریدون یککاری رو مشترکاً انجام بده.
اینجا کاوه مثل ابلیس وارد عمل میشه!
کاوه فریدون رو آنتریک میکنه تا علیه ضحاک کاری انجام بده، فریدون میره پیش ضحاک.
ما میریم پیش اون آدمی که توی رابطه عاطفی فکر میکنیم داره به ما ظلم میکنه،
داره مداوم به ما سخت میگیره میریم پیشش میگیم ما دیگه تو رو نمیخواهیم،
همونجا هم میایم رابطه رو از بین میبریم.
اما یک حسی به ما میگه نهحالا، بگذار رابطه رو نگه دارم و
آن رو میبریم تا کوه دماوند میگیم شاید بهتر شد.
بیا یکسری حرفها بزنیم.
قولمیدی دیگه مغزهای آدمها رو نخوری؟
قولمیدی دیگه به من زور نگی؟
قولمیدی فشار نیاری به من؟
ضحاک هم میگه بله من همه این کارها رو انجام میدم،
اصلاً من یک دستنوشته دارم، از روانشناسها که این کارهایی که من دارم انجام میدم، من بیمارم!
بیا نگاهکن همه بزرگان مهر و امضاء کردن.
تنها کسیکه میخواست بین ما رو به هم بزنه همون کاوه بود اومد این رو پاره کرد.
فریدون نمیتونه تصمیم قاطعانهای بگیره!
اما باز هم مارهای سرشانه ضحاک به چشم فریدون میآد.
میخواهد بکشتش میخواهد رابطه رو از بین ببره رابطه رو تمام کنه.
اما میگه نه! بگذار نگهش دارم.
میره توی کوه دماوند اون رو به قل و زنجیر میکشه.
در واقع تو یک رابطه ضحاک و فریدونی، ضحاک از رابطه خارج نمیشه! وجود داره.
با 9 تا میخ به بند کشیده شده، که راجع به اون 9 تا توی فایلهای صوتی بعدی صحبت میکنیم.
فریدون برمیگرده به کاوه و بعد از یک مدت میبینه، نه! کاوه هم آنچنان کاری نمیتونه برای من انجام بده.
مرسی که کمکم کردی تا از این رابطه بیام بیرون، اما تو اون آدم ایدهال نیستی، ضحاک خیلی مقتدرتر بود.
ضحاک یک پادشاهی بود که همه چیز من رو کنترل میکرد.
سرانجام کاوه در روابط عاطفی
کاوه هیچ موقع فرمانده اصلی سپاه نمیشه، کاوه دچار ضعف میشه.
فریدون دیگه نمیپذیرتش!
نفر سومی که وارد رابطه میشه به عنوان ناجی، بعد از یک مدت اصلاً دیگه صاحب صلاحیت نیست،
خودش هم دچار ضعف میشه و جالب اینجاست که بعد از یک مدت کاوه خودش تبدیل به ضحاک میشه
اگر اون رابطه ادامه پیدا کنه!
چرا که تحت فشار قرار میگیره و تا الان خیلی سرویس داده،
ناگهان احساس میکنه که باید رفتار ضحاکی از خودش بروز بده.
شروع میکنه چک کردن اینکه ضحاک چه کارهایی میکرد که من نمیکردم؟
شروع میکنه ادای ضحاک رو درآوردن.
فریدون دوباره فریدون میمونه!
اینجای داستان رو گفتم شاید فردوسی ننوشته باشه!
ضحاک هیچ موقع از ذهن فریدون پاک نشد، به خاطر همین اون رو نکشت.
یک رابطه کمرنگی برقرار هست، فریدون هر بار به ضحاک سر میزنه
نگاه میکنه ببینه آیا تونسته این میخها رو بکنه؟
اگر کند، شاید فریدون بترسه که نکنه این رابطه دوباره داره شکل میگیره؟ میخها رو محکمتر کنه!
اگر میخها رو کنده بود و فریدون هم دلش میخواست که رابطه با ضحاک رو ادامه بده،
میبینه که خب، چند تا از اون میخها شل شده، شاید تغییری ایجاد شده و دوباره به ضحاک بر میگرده.
در واقع این رابطهها رابطههایی هستند که یک نفر توی این رابطه ظالم هست، یک نفر مظلوم هست،
و یک نفر به عنوان ناجی وارد میشه.
این رابطهها رابطههایی هست که یک عمر آدم رو درگیر میکنه.
این داستان رو که شنیدید، نقشهای خودتون رو انتخاب کنید.
شما ضحاک هستید، فریدون یا کاوه؟
یعنی اون آدمی هستید که توی رابطه دوست دارید سلطهگر باشه، همه چیز تحت کنترل شما باشه،
شاید هم از در مظلومیت این کار رو انجام بدید هاا!
(من یک آدم لطیفی هستم که حواسم به رابطم هست!).
حالا! ضحاک هستید یا فریدون!
اون آدمی که احساس میکنید داره بهش ظلم میشه!
اوایل حس میکردید اینها جزء رابطه هستش اما از یک جا به بعد ذهنتون درگیر شده که نکنه این رابطه،
رابطه پایداری نخواهد بود! نکنه من تو رابطه اشتباهم؟!
یا اینکه نقشتون کاوه هستش؟
اون آدمی که دقیقاً به موقع رسیده سر یک رابطه متزلزل و قصد داره از این تزلزل بهره بگیره
تا اینکه اون داغی که تو سینه خودش هم هست رو از طریق فریدون جبران کنه.
کدوم یکی از این نقشها رو دارید؟
نقشتون رو پیدا کنید، توی فایل صوتی بعدی کامل بهتون توضیح میدم که چه اتفاقی برای هر کدوم از
نقشها خواهد افتاد و راه درمانش رو هم بهتون میگم.
این رابطهها رابطههای پیچیدهای هستند اما راهحل دارند.
بالاخره توی داستان شاهنامه، ما سیمرغی هم داریم که راهحل میده و کمک میکنه.
شاد، موفق و مؤثر باشید.
چه مرد و چه زن همه می توانند ضحاک، فریدون و کاوه باشند… شما کدام یک هستید؟
در این فایل صوتی با این افراد آشنا می شوید
حتما گوش کنید و اگر مفید بود با دیگران به اشتراک بگذارید
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.